سفر تموم شد. پروژه جدیدم تجدید میثاق با عمه ها و مامانبزرگ اون وریمه که فرداست، پنجشنبه هم یکی از خاله هام همه رو با هم دعوت کرده:| خوشم نمیاد واقعا از این جمعا ولی. تو جمع خونواده ی خودمم احساس اضافی بودن دارم چه برسه به فامیل. توی هیچ بحث یا دسته ای نمیتونم قرار بگیرم و همه چیز بدون من هم کاملا نرماله بودنی فقط خودم اذیت میشم. مامانم ازم انتظار داره حداقل تظاهر کنم به اینکه اینطور نیست و خب دوباره داره مثل قبل میشه. مثل قبل که هی منت میذاشت و باعث میشد عذاب وجدان داشته باشم و فک کنم یه قدرنشناس کثافت بی لیاقتم. نمیتونم احساسم رو بیان کنم واقعا ولی این انقدر احساس بدی داره که دوست دارم همه چی رو پس بزنم و بگم حتی اصلا نمیخواد تبریز هم بریم، کلاس هم برم، هیچی. گور باباتون. ولی بعد به همه ی سالهای اینده فک میکنم به اینکه حتی دو ماه بعد هم راحت نمیشم و خودمو هم که بکشم همه ی این بند و بساط رو سه چار سال دیگه باید تحمل کنم. فکر کردن بهش باعث میشه دیوونه بشم ولی:)) 

خلاصه که خودمم نمیدونم چمه فقط میدونم عصبانی و درمونده ام بشدت. و به قول آدری لرد نازنین، درخت خشم را ریشه های بسیاری است:)

پ.ن: خیلی بده که دیگه نمیتونم عین آدم توضیح بده چمه:| باعث میشه نوشتن هم حالمو خوب نکنه:| الان واقعا این چیزی نشد که میخواستم بگم. چیزی نیست که واقعا ازش ناراحتم

پ.ن2: احساس میکنم یکی از آدمهای آشنای لعنتی داره اینجا رو میخونه با وجود تمامی تدابیر امنیتی و خب اگه وسواس نگرفته باشم و واقعا اینطور باشه، دوست دارم به 110 روش سامورایی بهت کنم عزیزم:/ به خودت و هرکی دوسش داری به همه ی آشناها اصلا. خدایا چرا نمیشه همیشه غریبه باشم. هیچ کس منو نشناسه. دوسم نداشته باشه، ازم متنفر نباشه، هیچ فکری در موردم نکنه. گور بابای همه ی آشناها. از همه تون بدم میاد:/ 


مشخصات

آخرین جستجو ها