وی دقیقا 72 ساعت قبل از کنکور، اولین تار موی سفید خود را مشاهده کرد:)) ولی بدانید و اگاه باشید این المپیاد بود که منو پیر کرد نه کنکور:))
(نوردیده هم بی تاثیر نبود البته:)) )
پ.ن: تصمیم گرفتم کلشو دکلره نکنم، هایلایت کنم ولی 75 درصدش آبی بشه قشنگ:))
پ.ن2: این تار مو رو باید همینجوری نگه دارم دفعه بعد که یه ایجیست بیشعور گفت هنوز بچه ام و زیاد حرف میزنم بکنم تو جاهای غیرشرعیش:/ :))
اینا درصدای کنکور 97 ان که امروز صبح دادم:)) و البته تقریبا نصفش واقعا سوالای کنکور بودن:/ بنابراین فک میکنم درصدای فردا احتمالا همینا مثبت منفی 20باشن نهایتا؛))
در زمینه استرس که خب بدتر از المپیاد نیستم و استرسم حتی نصف چیزی که پارسال بود نیست ولی خب کنکوره دیگه:)) مگه میشه نترسید؟
بعد مثلا الان با تمام وجود دوست دارم رتبه ام خوب بشه و هرچی بیشتر بهتر ولی دلیل خاصیم براش ندارم:/ یعنی همه شون دلایل شخصیتی و روانی مثل اعتماد به نفس پیدا کردن، نرفتن آبروم، ادبیات خوندن با رتبه ی پایین و این چیزان وگرنه بیسیکلی با 3000 هم چیزی که میخوام رو بدست میارم:)) ولی خب از تمام دعاها/انرژی مثبت ها/ امیدها و حرفای خوبی که این مدت بهم دادید و زدید جدا ممنونم:)
و در نهایت برای فردا دو تا چیز میخوام فقط: درصد ادبیاتام بالای 70 بشه و چیزی که بلدم رو بتونم بزنم و سر چیزای مسخره غلطام نره بالا و چشمای کورم رو باز کنم و عین آدم جواب بدم:))
پ.ن: نوردیده دیروز با لحن عاقل اندر سفیهانه اش برگشته میگه: مگه مجبوری کنکور بدی آخهههه؟ بیا فرار کنیم بریم اسپانیا:))) خلاصه که واسه فردا ما داریم میریم اسپانیا، بلیط اضافه هم داریم:)) کل بیان مهمون نوردیده:/
پ.ن2: دوستای همدرد کنکوری مطمئنم همه تون می ترید و به 1101 روش به سوالا میکنید^__^ و امیدوارم به همون چیزی که میخواید برسید:)
خب از اونجایی که تقریبا یک سال رو زیر عنوان جانکاه "کنکوری:| " زندگی کردم، بذارید از دستاوردهای این یک سال پرده برداری کنم:)) :
I. فیلم ها و سریال هایی که دیدم:
1. Thirteen reasons why. دو فصل:))
2. The 100. شیش فصل تقریبا
3. The arrow. هفت فصل
4. Once upon a time. هفت فصل
5.chilling adventures of Sabrina دو فصل
6. Legacies یک فصل
7. The handmaids tale سه فصل تقریبا
8. 8mile ف
9.a beautiful mind
10. Allegiant
11. Call me by your name
12. Blue is the warmest color
13. Desert flower
14.disobedience
15. ,divergent
16. Eternal sunshine of the spotless mind
17. Fight club
18. G.I. Jane
19. ,green book
20. Her
21. I feel pretty
22. Inception
23. Insurgent
24. Interstellar
25. La la land
26. Life like
27. Like father like son
28. Love Simon
29. Lucy
30. Million Dollar baby
31. On the basic of
32. Pk
33. Ralph breakers 1&2
34. RBG
35. Room
36. Schindlers list
37. She is beautiful when she is angry
38. Spilt
39. The darkest mind
40. The fault in our stars
41. The girl with the dragon tatoo
42. The giver
43. The hate you give
44. The imitation game
45. The outpost یک فصل
46. The wolf of wall street
47. The edge of seventeen
48.The shawshank redemption
49. What happened to Monday
50. Wonder
51. I Tonya
52. Titanic
53. The perks of being a wallflower
54. Before I fall
55. In time
56. Brian on fire
57. Everything everything
58. The girl in the spider web
59. The seventh seal
60.the miseducation of Cameron
II. کتاب هایی که خوندم:
1. باشگاه مشت زنی
2. از کاپ تا کیپ سفر به آخر دنیا
3. سرگذشت ندیمه:))
4. سرنوشت ن و دختران
5. تراژدی و اساطیر ایران و چهان
6.جان شیفته
7. نظریه های نقد ادبی معاصر
III. کارهایی که اگه کنکور نداشتم احتمالا نمیکردم:
1. دیوارای اتاقمو نوشتم
2. دوباره به وبلاگ نویسی برگشتم:| :))
3. به حداقل 50 تا پادکست گوش کردم و 50 تا تد تاک دیدم
4. سه چهار تا اپلیکیشن که مخصوص حرف زدن با نیتیو ها و خارجیاست پیدا کردم و باهاشون حرف زدم
5. توجهم به سفر کردن جلب شد، تصمیم گرفتم 3 سال تو سفر زندگی کنم، و در نهایت کوچسرفینگ نصب کردم:))
6. بیشتر از 500 تا درنا درست کردم
7. گیاهخوار و بعد وگن شدم
8. زبان آلمانی رو شروع کردم
9. برای بار هزارم تمام فن فیکشن های تموم شده و تموم نشده و خوب و مزخرف هری پاتر رو خوندم
10. رمز وای فای مدرسه رو پیدا کردم و به کل بچه های انسانی دادم:))
11. به بهونه ی کنکور کلاسای شنبه یکشنبه سه شنبه و چهارشنبه ی هر هفته رو پیچوندم:))
12. حداقل 400 تا ریتالین و 200 تا نوافن خوردم(مثلا اگه المپیاد بود هم میخوردما:/ )
13. کل زمستون رو 11 خوابیدم 11 بیدار شدم:))
14. متاسفانه چیز دیگه ای یادم نمیاد:| ولی همینام خیلی خوبه:))
.
پ.ن1: در نهایت تلاش برای اعتماد به نفس داشتن:)) از همه کنکوری های سابق دعوت میشه دستاوردهای کنکورشونو با ما به اشتراک بذارن:| :))
پ.ن2: راستی من واسه شنبه وقت گرفته بودم که برم موهامو رنگ کنم، ولی از اونجایی که خدایگان شانسم، بعد حدود یک سال دقیقا جمعه شدم:|(در این دوران زیبا و دوست داشتنی مو رنگ نمیگیره؛)) ) البته سپاسگزارم که سر حلسه کنکور نشدم و جدا شانس آوردم ولی نه تنها آرایشگاه افتاد واسه چهارشنبه بلکه چهار روزه از زنذگی ساقط شدم و خلاصه اش اینه که دارم می میرم:| :)) هی میرم جلو آینه به خودم میگم" تف تو ذاتت دختر!:| همچین فاجعه ای رو چطور تحمل میکردی؟:)) " و در کل از اولین باری که شدمم بدتره:| الان بعد چهار روز تازه یکم سیستمم داره بالا میاد ولی وحشتناک بود جدا. ولی خب چه میکنه سی چهل کیلومتر پیاده روی+راحت شدن از استرس+ تغذیه درست:|
پ.ن3: دیروز رفتم واسه زبان تعیین سطح دادم:)) (و بله وی نمیتواند دو دیقه آروم بنشیند) از جایی که آذر 96 ول کردم یه درجه هم بالاتر بودم:| از دو مرداد میرم احتمالا و از اونجایی که بیشتر از زبان یاد گرفتن، یاد گرفتن مهارت "چطور غار نشین نباشیم" هدفمه، هر هفته سه جلسه ی سه ساعته قراره باشه که انقدر آدم ببینم دیگه حالم بهم نخوره از تو اجتماع بودن:| :)) و تف تو ذات کانون که هر ترم رو سه ماه طول میداد:| سه هفته خیلی خوبه که:))
پ.ن4: با توجه به قضیه ی "جان دادن" در پ.ن2 بورس رو هنوز شروع نکردم
پ.ن5: هفته دیگه میریم تبریز^__^ یا واضح تر بگم میریم پیش به آفرید:)) و ضمنا دیروز زنگ زد بالاخره و دو ساعت حرف زدیم؛))
پ.ن6: وگن بودن تو این خراب شده(شهرمون) واقعا ترسناکه:)) حتی شیرسویا هم نیست اینجا و من به هیچ کدوم از مواذ لازم واسه غذاهای وگنی که رسپی شون تو اینترنت هست دسترسی ندارم+اینکه گرونه:)) بخاطر همین خودم ابتکاری جلو میرم و تو این پنج روز هر بار که چندتا سبزی مجهول الهویه و چندتا حبوبات و نمیدونم قارچ رو باهم میریزم تو قابلمه فقط وامیستم بالا سرش و التماس میکنم قابل خوردن باشه؛)) ولی در کل خیلی خوبه:) و اینکه در راستای کامل وگن شدن، حالم که خوب بشه احتمالا خودم روی بیارم به همین شیر اینای گیاهی:)) حتی شامپو:| چه وضعشه. همه چی پول خون باباشونه
پ.ن7: همسایه مون خیلی آدم فهمیده ایه:)) دو ماه قبل کنکور رو مودمش رمز گذاشت دیروز دیدم رمز رو برداشته:))
خدایا منو از دست فامیلایی که فک میکنن یه پا مومن مجتهدم و برا برگردوندن نظرم از گیاهخواری نشستن از فلان امام و فلان پیامبر و فلان آیت الله نقل قول میکنن نحات بده:|
چرا نمیشه عین آدم به خاله 50 ساله ام بگم "من اشرف مخلوقات نیستم و برام مهم نیست فلان حضرت در مورد اینکه همه ی مخلوقات نعمت هایی واسه انسان هستن چی گفته:| " ؟
خدایا جان خودت و همین عزیزانی که با استناد بهشون تو همین چندساعت مغزمو به فنا دادن نجات بده:))
هیچ چیز اندازه چند روز با فامیل بودن عذاب آور نیست واقعا:)) خدایا کمکم کن دهنم رو بسته نگه دارم، گنده تر از دهنم حرف نزنم، بی اخترامی نکنم و در آخر خودمم زنده بمونم. مرسی که حداقل سعیتو میکنی؛|
پ.ن: عزیز من، لعنتی من، کصخل من، همونطور که آدم کشتن صفر و صد نداره که ماهی یکی دوبار بشه انجامش داد، حیوون کشتن و سو استفاده کردن ازش همونطوره:| نمیتونم کاهی یکی دوبار گوشت/شیر یا هر زهرماری ای که تو فکر میکنی برام لازمه رو بخورم:|
پ.ن2: فیلم Orange is the new black رو ببینید، توش یه کصخل روانی مسیحی افراطی هست که اسمشم یادم نیست ولی خیلی قاطیه، قشنگ حس میکنم با یه گله از اونا احاطه شدم:| :))
سفر تموم شد. پروژه جدیدم تجدید میثاق با عمه ها و مامانبزرگ اون وریمه که فرداست، پنجشنبه هم یکی از خاله هام همه رو با هم دعوت کرده:| خوشم نمیاد واقعا از این جمعا ولی. تو جمع خونواده ی خودمم احساس اضافی بودن دارم چه برسه به فامیل. توی هیچ بحث یا دسته ای نمیتونم قرار بگیرم و همه چیز بدون من هم کاملا نرماله بودنی فقط خودم اذیت میشم. مامانم ازم انتظار داره حداقل تظاهر کنم به اینکه اینطور نیست و خب دوباره داره مثل قبل میشه. مثل قبل که هی منت میذاشت و باعث میشد عذاب وجدان داشته باشم و فک کنم یه قدرنشناس کثافت بی لیاقتم. نمیتونم احساسم رو بیان کنم واقعا ولی این انقدر احساس بدی داره که دوست دارم همه چی رو پس بزنم و بگم حتی اصلا نمیخواد تبریز هم بریم، کلاس هم برم، هیچی. گور باباتون. ولی بعد به همه ی سالهای اینده فک میکنم به اینکه حتی دو ماه بعد هم راحت نمیشم و خودمو هم که بکشم همه ی این بند و بساط رو سه چار سال دیگه باید تحمل کنم. فکر کردن بهش باعث میشه دیوونه بشم ولی:))
خلاصه که خودمم نمیدونم چمه فقط میدونم عصبانی و درمونده ام بشدت. و به قول آدری لرد نازنین، درخت خشم را ریشه های بسیاری است:)
پ.ن: خیلی بده که دیگه نمیتونم عین آدم توضیح بده چمه:| باعث میشه نوشتن هم حالمو خوب نکنه:| الان واقعا این چیزی نشد که میخواستم بگم. چیزی نیست که واقعا ازش ناراحتم
پ.ن2: احساس میکنم یکی از آدمهای آشنای لعنتی داره اینجا رو میخونه با وجود تمامی تدابیر امنیتی و خب اگه وسواس نگرفته باشم و واقعا اینطور باشه، دوست دارم به 110 روش سامورایی بهت کنم عزیزم:/ به خودت و هرکی دوسش داری به همه ی آشناها اصلا. خدایا چرا نمیشه همیشه غریبه باشم. هیچ کس منو نشناسه. دوسم نداشته باشه، ازم متنفر نباشه، هیچ فکری در موردم نکنه. گور بابای همه ی آشناها. از همه تون بدم میاد:/
خب در ابتدا بگم تا حالا تو کلاسمون ۷ تا سه رقمی داشتیم و دهن مدیرمونو سرویس کردیم ولی هیچکس از من بهتر نشده فعلا. دومین نفر ۳۸۰ه. از بقیه ی مدالام خبری ندارم. غیر از به آفرید که هزار و خورده ای شده
و اما امروز. خب اول که رفتیم کافه و یکم عکس اینا انداختیم تا نتایج اومد:)) من اینترنتم وصل نمیشه مامانم زنگ زد بهم گفت:)) از استرس مردیم دیگه ولی. بعد یه چیزیم بگم، ف سر رنگین کمون پشت گوشیم کلی دستم انداخت و اینا ولی دیگه مثل قبل انکار نکردم:))) بعد رفتیم پارک بانوان:/ اونم با اسنپ. یعنی من سر این سروش ارزش هامو زیر پا گذاشتم قشنگ-__- ف همون اولاش رفت ولی من و سروش تا هشت و نیم موندیم:)) آقا وسط پارک داشتیم می رفتیم که یهو یه دختر کیوت گفت رنگ موهات چه باحاله:))) آقا منو میگید:) دیگه سروش اینا بزور کشون کشون بردنم، خدا شاهده میخواستم شماره بدم بهش کلی هم همچون انسان های عقده ای عکس انداختیم:)) هیچی دیگه عکس اینا انداختیم چند تا و بعد تازه در راه برگشت اون یکی کراشمو دیدیم که همون موقع داشتم عکسشو نشون سروش میدادم
پ.ن: ار اونجایی که بسیار احساس مسئولیت میکنم به شرح دادن جز به جز اتفاقات، درصدامم ببینید دیگه:)) :
فقط خوشحالم ادبیاتم بالای ۵۰ شده-___-
پ.ن۲: با سپاس فراوان از همه تون:) بوس به کله اتون:)
با سروش و ف اومده بودیم بیرون، که رتبه ها رو اعلام کردن:)) محض اطلاعتون سروش همون کراش اولیه است؛)) بگذریم. سروش رتبه اش خیلی باحاله:)) تاریخ تولدش شده (۱۳۷۹). بخاطر اینکه سه رقمی نشده ناراحته ولی. ف هم که خسته نباشه ۱۸ هزار شده. منم ۵۸۵:)) (عدد رو حال کنید فقط-__-) و ۲۲۸ منطقه شدم:)) تو زیرگروه یک هم ۲۰۹:)) در صدای ادبیاتاممخ
پ.ن: ریدم دهن عمه ای که تو کل سال فقط یه روز دختر رو تبریک میگه و یه رتبه ی کنکور رو می پرسه. خاک تو سرت بدبخت:))
تنها کسایی که میان ترم رو کامل شدن، من و کراشم بودیم:)) ضمنا فهمیدم داره the 100 رو می بینه و اولاشه و با لکسا اشناش کردم:)) عاشقش شد اونم. بدون تردید میتونم بگم یکی از معدود اشتراکامونه:/ لامصب موسیقی راک و جاز گوش میده که من اصلا سر در نمیارم، یا فیلم horor دوست داره که من یکیم ندیدم:)) هنر دوست داره که من افتضاحم توش-__- عاشق کوکاکولا و پیرسینگه که من نیستم، ولی از لکسا و مخصوصا آرایش لکسا خیلی خوشش اومد:))
بعد یه طور خاصی دارک و پوکر و افسرده است از اونا که تو فیلما نشون میدن:))
واقعا چرا انقدر خوشگل و خاصه آخه:)) لامصب-__- شخصیتشم خاصه ها:)) بگذریم ولی-__-
راستی یکی از همکلاسیهای کلاس اولمم تو این کلاسه:/ باوران میشه نشناختمش؟:)) تهش خودش بلد این همه وقت بهم گفت:)) حافظه ام واقعا عالیه-__-
دیگه اینکه خدا عدسی رو حفظ کنه که پختن ۱ ساعت بیشتر طول نمی کشه ولی واسه ۴۸ ساعت کافیه:))
نتایجم که نمیدن-__--
از شمام که خبر خاصی نیست:))
پ.ن: خودمو کشتم ولی نتونستم فونت رو بزرگ کنم-__-
فقط خواستم در جریان بذارم تون که نه تنها از کراشم شماره گرفتم و دادم بلکه ای دی اینستاشو هم گرفتم و همو فالو کردیم :)) قسمت همه تون:))
مخ یه نفرم تو زبان زده ام تا حالا که المپیاد بده؛))
پ.ن: پارسال این موقع، روزای اول دوره بود و هنوز هم اون حجم از ترس و درموندگی و احساس گم شده بودن رو حس میکنم، ولی اون نقره گرفتن اگه یه خوبیم داشت همین بود که دیگه چیزی به این حد نمی تونه منو بترسونه. که یه سال گذشته از اون موقع و فکر نمی کردم از پسش بر بیام و بگذرم و ادامه بدم ولی تونستم و الان حالم خوبه. خیلی عجیبه برا خودمم اصلا؛))
پ.ن۲: مرسی واقعا که با تمام قوا لایکا و دیسلایکای پست قبل رو مساوی نگه میدارید:)) چی داشت واقعا آخه-___-
گوشی جدید:)) از لحاظ رنگ و به قول سروش کد گذاری شده:)) ^__^
بهترین قسمتش اینه که اینستا و توییتر و واتس آپ و تد تاک و پینترست و همه رو با هم میتونم داشته باشم و از جا نداشتنش کفری نمی شم:)) البته هنوز بخش یادداشت های گوشی قبلیم، محبوب ترینه^__^
پ.ن: امروزم که زبان دارم و به به:)))
پ.ن۲: خدایی به چی پست قبل دیسلایک دادید آخه -__- فدا سرتون البته:)) همینکه فحش نمی دید سپاسگزارم ))
1دیروز با دو تا از بچه های المپیاد (بهمن و یکی دیگه) رفتیم بیرون:)) به معرفی اون یکی دیگه که اینجا بهش میگم مهتاب، رفتیم یه کافه ی بسیار خفن:)) که من مسلما حتی اسمشم نشنیده بودم:| بعد از اینایی بود که تو سبک دهه شصتن و بوی سیگار میگارم میدن افتضاح-__- ؛)) اونجا کاف(که از این به بعد بهش میگم کیمیا؛)) ) هم شهری برنزمونو دیدیم. برای اولین بار تو عمرم خواستم متمدن باشم و سلام کردم بهش ولی بی ادب بی فرهنگ جوابمو نداد؛)) بی شعور:)) البته شایدم نشنید واقعا-__- بهرحال نشستیم و تقریبا کل دو ساعت رو یا با مهتاب از گریه هایی که واسه المپیاد کردیم حرف زدیم(من روز مصاحبه، اون روزی که فهمید قبول نشده) یا با مشارکت بهمن پشت سر ملت خرف زدیم:)) (لیلا و رقیه(همون میم همشهری طلا:)) ) و چند نفر دیگه. البته که از اونجایی که من خیلی بدجنسم کلی هم اذیتشون کردم که میخوان برن مدرسه و اینا :)) خیلی خوش گذشت ولی در کل.
2. امروز دقیقا یک ماهه که وگنم:)) به مرحله ای رسیدم که بوی گوشت و محصولاتش حتی حالم رو بهم میزنه. مثلا دیروز عمه ام اینا اومده بودن خونه مون و مامانم مرغ پخته بود. واقعا سر سفره حالم بد شد دیگه. یا مثلا بابام که نمیدونم چه فکری با خودش کرده ولی چند ماه پیش سه چارتا مرغ و خروس خرید-__- تو حیاط گذاشتتشون تو یه وجب جا تو یه چیز قفس مانند، واقعا می بینمشون حالم بد میشه. اونقدری که دیشب بابامو نفرین کردم جلو جمع:)) کسیو نکرده بودم به عمرم:)) نکنید دیگه این چه کاری آخه.
بر خلاف تصورم اصلا سخت نیست شیری که روزی دو لیوان میخوردم رو نخورم یا مثلا شیرینی و اینا که همه میخورن نخورم. یعنی حتی احتیاج به تلاش واسه جلوی خودمو گرفتن هم ندارم. فقط میدونید از چی می ترسم؟ دو تا از دوستام وگن بودن بعد جفتشونم جدیدا دوباره وجترین شدن. فکر میکنم یکیشون بیشتر بخاطر سختی کنکور بوده ولی اون یکی یکم مریض اینا شده. بعد من از این خیلی می ترسم. جدا دیگه تصور خوردن این چیزا رم نمی تونم بکنم. خوبه فقط میرم تهران و مریض اینام بشم کسی نمیفهمه مجبورم کنه:)) ولی جدا باید مواظب چیزایی که باید به بدن برسه باشم که کم نیارم.
3. جلسه ی پیش کراشمو بغل کردم:))) دلتون بسوزه:))) فردا هم کلاس دارم باز و هفته ی بعد شنبه هم فایناله:| فقط از این دارم میسوزم که سه چار ترم بیشتر اینجا نیستم-__- ولی به خودم دلداری میدم که تهرانم دختر خوشگل کم نداره:)))
4. واقعا خیلی ناراحتم که فصل 6 the 100 این هفته تموم میشه. عمیقا ناراحتم اصلا؛))
5. عوضش فصل جدید thirteen reasons why شهریور میاد:))
6. خوشحالم که از ناتوانی در تاکسی سوار شدن، به درجه ای رسیدم که میتونم یه مکالمه ی حداقل 20 دقیقه، نیم ساعته ی مفید با یه انسان سی و چند ساله ی معتاد یا سابقا معتاد به فنا رفته که بیشتر از یه ساله ندیدمش داشته باشم:)) پیشرفت خیلی خوبیه واقعا:))
7. عمه ی افراطی نفرت انگیزمو که یادتونه؟:)) اینا قم زندگی می کردن بعد دارن میان شهر خودمون. فقط روزی صد بار خدا رو شکر میکنم که وارسال پیارسال نیومدن و اتفاقا اینطوری از هم دورتر هم میشیم:)) پسرشم میخواد ازدواج کنع و هرچند از اینایی نیستن که خیلی مراسم بگیرن ئلی باز امیدوارم که تا پاییز طول بکشه که نباشم-___-
خدایا خانواده ی منو.شفا بده
خدایا به من صبر و به برادرم صبر جمیل عطا کن
یازیخ داداشم واقعا:)) وسط دعوا گریه میکنه داد میزنه چیکار کنم اذیتم نکنید آخه؟:))
من در حالیکه سرمو ت میدم و درخواست شفا میکنم برای جمیع اهل خونه "تحمل کن، بزرگ شو در رو:| )) " کار دیگه ای از دستت بر نمیاد واقعا:))
یعنی خودمم گاهی با میزان روانی بودنشون/مون مخم سوت میکشه:))
1. کلاس مثل همیشه خیلی خوب بود:)) چهارشنبه میانترم داریم:)) مثل جلسه ی پیش، کنار کراشم نشستم که حرف زدنی اینا با اون بیفتم:)) کار خاصی نکردم فعلا در این راستا ولی یکی دیگه از بچه های کلاس که البته روش کراش ندارم هم مشکوک به نظر میرسه:))
2. با توجه به بودجه محدودم:)) گلکسی a50 سفارش دادم از دیجی کالا. بعلاوه ی دو تا پیکسل و یه استیکر رنگین کمانی:)) خیلی خوشگلن واقعا^__^ شنبه میرسن. جدا نمیتونم برای گوشی ای که بیشتر از 200 مگابایت جای خالی داره صبر کنم:))
3. بازم شیرینی پختم؛)) و این سری باقلوای قشنگم^__^ تو تبریز با شیر و عسل بود و خواستم که به دلم نمونه :))
1. امروز در نهایت خل بازی و در حالیکه واقعا نمیدونم چرا همچین کردم، سوالای عمومی کنکور رو تصحیح کردم و تا جایی که یادمه خوب بود:)) ادبیات و دینی 72_84 درصد و زبان و عربی 82_87 بشم احتمالا:))
2. فردا کلاس زبان دارم دوباره:)) ^__^
3. جوری اتاقم پر کتاب شده و دیگه تو کتابخونه ام جا نمیشه که قشنگ هر گوشه ی زمین تپه های کتاب رشد کرده:| :))
4. میخوام گوشی بخرم در حد، سه میلیون، سه و پونصد. پیشنهادی ندارید؟:))
5. دلم برا به آفرید تنگ شده:))
1. چند ساعت پیش برگشتیم^__^ جاتون خالی، انقدر خئب بود، انقدر خوب بود که نمیدونید. نیومده دلم برای به آفرید تنگ شده:)) کلی کتاب خریدم:) کلی رفتیم گشتیم. قراره اونام بزودی بیان خونه مون:) و کلن همه چی جز اینکه سه روزه فقط برنج و سالاد میخورم عالی بود:)) انقدر عالی بود که نمیتونم بگم اصلا.
2. اینو دیروز نوشتم ولی وقت نشد پست کنم:
تو اتاق به آفرید قشنگم دراز کشیدم و به این فکر میکنم که واقعا راست میگن هرکی تنهاست در واقع فقط تو مکان اشتباهیه. به همه ی روزهایی فک میکنم که تو تنهایی مطلق تو اتاق خودم سپری کردم با فکر کردن به اینکه حتما من یه مشکلی دارم که هیچ کس دوستم نمیشه، ولی الان کنار همون هیچکی دراز کشیدم و میدونم در واقع کلی دوست تو جاهای مختلف دنیا منتظر منن. کلی دوست که شاید اصلا زبون همو هم ندونیم ولی همدیگه رو میفهمیم و از کنار هم بودن لذت می بریم.
واقعا به آفرید جزو تنها کسانیه که هیچوقت نترسیدم قضاوتم کنه، یا هیچ وقت نگران این نبودم که اگه فلان کار رو کنم چه فکری در موردم میکنه!
راستش اصلا اعتراف میکنم که 11 ماه پیش، بعد از مصاحبه من وقتی داشت میرفت و زار زار بغلش گریه کردم تازه فهمیدم چقدر باهم دوستیم:| یعنی تو کل 40 روز قبلش اصلا توجه نکرده بودم:)) و الان، یازده ماه بعد از بدترین روز زندگیم دوباره زیر یه سقف باهاش دراز کشیدم و به این فکر میکنم که چقدر خوشبختم و تازه قراره خوشبخت تر از اینم بشم:))
.
پ.ن: یادتونه از خانواده به آفرید اینا هم گفته بودم؟ وای کع نمیدونید چقدر خوبن اصلا. از خونواده ی خودم باهاشون راحت ترم حتی. کلا همه شون مهربون، راحت و صمیمین:) راستش این چند روز اصلا به این فکر میکنم که کاش منم زندگی سنتی ای مثل به آفرید داشتم:) انقدر خونواده امو دوست میداشتم و دوست داشته می شدم و تا آخرش میموندم همونجا. ولی فعلا متاسفانه استقلالمو با هیچ چی عوض نمیکنم:| :))
نمیتونم تا روزی که اونام بیان شهرمون صبر کنم واقعا و کاش به آفریدم میومد تهران دوباره:(
پ.ن2: در نهایت دوست دارم از اسی سه چهار سال پیش تشکر کنم و بهش بگم مرسی که صبر کردی و دووم آوردی:)) زندگی امروزت واقعا ارزششو داشت. دمت گرم واقعا:))
.
هشدار: اگه ممکنه قضاوتم کنید و نظرتون در موردم عوض بشه و حالتون ازم بهم بخوره پاراگراف های مربوط به کلاس زبان یا کراشامو نادیده بگیرید دوستان گرامی:| :))
3. بزور خودمو رسوندم به یه ساعت آخر زبان؛) وای خدا چقدر خوبه آخه:)) تازه یه چیزیم بگم بین خودمون بمونه:)) حالا نمی خوام بگم خیلی امیدوار شدم و دارم کدبرداری میکنما:| ؛)) ولی اون همکلاسیمو رو یادتونه میگفتم ازش خوشم اومده؟:)) امروز که کنارش نشسته بودم متوجه شدم علاوه بر اینکه تو انگشت اشاره اش انگشتر انداخته و کلا تیپش خیلی خاصه، رو بلوزشم عکس رنگین کمونه:)) خودشم مثل رنگین کمون عادی نیلی نداره، از رنگین کمون خودمونه:| ؛)) خلاصه که دو ساعته دارم میزنم تو سرم میگم خاک بر سرت اون همه پیکسل آشغال داری، نشد یه بار پیکسل رنگین کمونی بخری حداقل تو هم واسه خودت یه کد داشته باشی:| انگشتر اینام که هیچی ندارم:| نهایتا با مداد شمعی رو دستم میتونم بکشم فقط:| ؛))
پ.ن: انصافا حالا که دقت میکنم از بس ترسو بار اومدم در زمینه ی حرف زدن در مورد کسی که هستم که شجاعانه ترینم کارم تا حالا نوشتن در مورد همین چیزا تو اینجاست:)) خلاصه که مرسی که خوبید و خوب می مونید:))
به حدی وضعیتم بهم ریخته که به طور جدی بعضی وقتا به ادبیات نخوندن و مثلا روان شناسی خوندن فکر میکنم. بعد خودم میزنم تو کله امو میگم گه نخور. تو ادبیاتو به خودت مدیونی:(
.
آقا سروش تو صدا سیمای شهرمون یه کارایی میکنه که دقیقا نمی دونم چیه:)) ولی مثلا تو بعضی ز برنامه ها مجری و اینا میشه (واقعا نمی دونم ولی:))) بعد الان زنگ زده میگه واسه مصاحبه با یه رتبه خوب کنکور تو رو معرفی کردم که هم کصخلی هم مدال داری هم دو سال جهش کردی:)) باز اگه خودتم اوکی بودی بگو قطعیش کنم. بعد من با توجه به بهم ریخته بودنی که بهش اشاره کردم و یه سری چیزای دیگه کلا این شکلی بودم که "شت، وات د فاک، فازشون چیه اصلا" بعد الان واقعا نمی دونم چی بگم. یعنی منظورم اینه مثلا میخواد بپرس چند ساعت درس میخوندی، چی بگم؟:)) کلا حس میکنم خیلی پوکر خواهم بود ولی سروش میگه بیا خوبه از اون غار کوفتی بیای بیرون و این جور جاها باشی و فلان. و خب من به حدی از ناتوانی در تصمیم گیری رسیدم که از شماها می پرسم، بدم یا نرم؟ پ(در واقع بیان یا نیان؟:)))
دیروز از خشم و دپرشن و اینا داشتم می ترکیدم و امروز بعد اینکه دخترخاله هام که ۲ سال ازم کوچیک ترن، عکس چندین تا از دوستای هوموسکشوال یا احتمالا کلا LGBTQ شونو با خونسردی تمام نشونم دادن و بعد اینکه ازشون پرسیدم فک نمیکنن اینا مریض یا منحرفن، جوری نگام گردن که انگار از فضا اومدم یا عقلمو از دست دادم و دارم چرت و پرت میگم و گفتن نه بابا چرا باید همچین فکری کنیم، امیدوارترینم. من با نسلی زندگی کردم و بزرگ شدم که ۴ سال از اینا بزرگ ترن ولی در این مورد حداقل نصف شعورشونو ندارن و خب در تعجبم که ۴ سال چه تاثیری میتونه داشته باشه. میگفتن این دوستاشون که کم هم نیستن تو مدرسه شون قشنگ با هم رابطه دارن و نه از کسی می ترسن، نه کسی مسخره یا اذیت شون میکنه و حتی بعضا خانواده هاشون هم در جریان و اوکین و خب من کلا شاخ در آورده بودم و انگار قشنگ یه ایالت جدا بودم:)) چون تو مدرسه ما اصلا از این خبرا نبود و شجاع ترینمون نهایتا دوست ترنسم بود که ۱۰، ۱۵ نفر بیشتر هم راجع بش نمی دونستن.
خلاصه که بوس به سر و کله ی نسل جدید. و نسل های قدیمی انعطاف پذیر:) و خاک تو سر من ترسو البته:))
پ.ن: و خب جالب تر اینه که خانواده ی اینا جدا مذهبی هم هستن(خودشون نه) و از من چشم و گوش بسته ترن حتی
پ.ن۲: و اینکه منظور از ترس صرفا تو رابطه نبودن نیست، همینکه من بعد این همه مدت به جایی رسیدم که به زور تو وبلاگی که بیست سی نفر نیمه غریبه هم مخاطب نداره اونم به شکل غیر مستقیم در مورد این چیزا بنویسم یعنی ترسو ام به شدت:)) بگذریم از اینکه پذیرفتنش پیش خودم هم یه ۱۵ ۱۶ سالی طول کشید و خب این لامصبا تازه ۱۳، ۱۴ سالشونه. ایسنتا و آشناها هم که دیگه هیچ. حرف زدن در موردش حتی به شدت وحشتناکه. و خب واقعا داغونم در این رابطه. همین الان قلبم داره از قفسه سینه ام میزنه بیرون با فکر کردن به زدن دکمه انتشار این مطلب و اینکه خودمم نمیدونم چرا ولی احتمالا بیشترین دلیلش اینه که می ترسم شماهایی که تا الان باهام بودید هم ازم متنفر شید یهو و خب خیلی اوضاع بدیه:))
پ.ن۳: در ادامه ببینیم قسمتی از چت من و یه دختر لهستانی در این مورد رو. باورم نمیشه تو لهستان هم این همه مشکل هست و خب واقعا میخواستم از پشت صفحه گوشی بغل کنم.
پ.ن۴: و بله من به معنی واقعی کلمه وحشت زده ام از اینکه یه آشنا اینجا رو بخونه، یا یکی از شماها بعدا آشنا از کار در بیاد ولی به خودم میگم تو از پسش بر میای، همون طور که از پس جهنم سه سال پیش بر اومدی. که ارزششو داره این وحشت:) این کابوس:)
پ.ن۵: کاش اینجام مثل استوریای ایسنتا میشد کسایی که بیشتر می ترسم واکنش خوبی نداشته باشن به این چیزا یا مشکوک به آشنا بودنن رو هاید میکردم:))
پ.ن۶: مجددا خاک بر سر من عزیزان:) خاک. که به قول سعدی نه میتونم حمل کنم نه میتونم زر اضافه نزنم. خاک تو سرت اسی جان:))
بابام جوری با ذوق و شوق سر سفره از حرفایی که با همکارش در مورد روانشناسی زده بودن و کلا چیزایی که فهمیده بود حرف میزد که با این همه پررویی اصلا روم نشد بگم پشیمون شدم و واقعا نمیتونم به روان فکر کنم
خاک تو سرم که ملت رو بیخود امیدوار میکنم:)) واقعا عین بچه ی دو ساله ذوق کرده بود بابام-_-
خب، از اونجایی که نمیتونم از خیر ادبیات بگذرم و کل دیروز رو با گریه گذروندم، دارم در مورد دو رشته ای خوندن فکر میکنم و خب تو بخشنامه اش گفته یا باید نمره ی کنکور ۲.۵ انحراف معیار بیشتر از میانگین باشه یا تو المپیاد مدال طلا گرفته باشی یا معدل اول کلاستون باشید. و الان غیر از اینکه دوباره ناراحتم از طلا نشدنم، دارم خودمو فحش میدم که کاش میخوندم و دو رقمی میشدم حداقل. الان نمیدونم رتبه ی من ۲.۵ انحراف معیار از میانگین بیشتر هست یا نه:/ در مورد معدل اول شدن هم واقعا با کسایی که دارن میان ادبیات تهران نمی تونم مطمئن باشم. یکی از طلاها که واقعا اطلاعات و اعتماد به نفس بالایی داره میخواد ادبیات تهران بخونه و اصلا وجود همین طلاها یا نقره ها دوباره قراره اعتماد به نفس به زور جمع کرده ی منو آسفالت کنه. واقعا نمی دونم باید چیکار کنم. کاش می تونستم به خودم مطمئن باشم یا حداقل بدونم دقیقا کیا می تونن دو رشته ای بخونن.
خب ظاهرا علامه نه تنها بد نیست بلکه خیلیم خوبه. خوابگاهش که خیلی بهتره حداقل. فقط بزرگ ترین مشکلی که داره دوریش از انقلابه که خیلیم مهمه اتفاقا.
و خب چیز دیگه ایم که هست دو رشته ای خوندنه. که فقط چند تا بخشنامه ی مبهم در موردش وجود داره و میگه فقط رشته های مرتبط. حالا فعلا که ظاهرا دانشگاه تهران ادبیات و روان رو مرتبط نمیدونه، دیگه نمی دونم علامه چطوره
مدیریت جهانگردی رو هم واقعا دوست داستم، رشته ی خیلی جذابی بود. مامانم هم به حدی داره سعی میکنه مخمو بزنه که وارد در رشوه دادن شده و میگه پول میدم برس پیام نور ادبیات بخونی
ضمنا فکر میکنم علامه هم رشته هاش تفکیک جنسیتین:)) پر دختره کلاس یعنی:دی
خواستم بگم با شرمندگی فراوان گردشگری علامه هم نظرم رو جلب کرده یعنی خاک بر سر من کنن با این ثبات شخصیت نداشتم. واقعا خودمم نمیدونم کدوم علاقه ام رو باید تو اولویت قرار بدم. تازه از یه طرف به اینم فکر میکنم که میتونم مثل نجمه واحدی جامعه شناسی بخونم بعد ارشد رو مطالعات ن که بتونم تو یه کشور درست و حسابی بخونمش. بنابراین اصلی ترین سوالم اینه که دوست دارم زبانشناس بشم یا مطالعات ن دان!:))
واقعا فکر نمی کردم با اون همه عشق و تاکید بر ادبیات حتی منم دچار تردید بشم. و خب این انتظارشو نداشتم واقعا داره اذیتم میکنه
پ.ن: نمره فاینالم هم ۹۹ شد^__^
از این حجم از در معرض دید قرار گرفتن اصلا احساس خوبی ندارم. از دیده شدن چیزایی که دوست نداشتم یا اصلا از تظاهر به چیزی که نیستم. نمی دونم what is wrong with me ولی با همین احساس خوبی نداشتم هم مشکل دارم. از دست خودم حرص می خورم واقعا. کلا فکرشو نمی کردم اینقدر ناخوشایند باشه، ولی بود. و خب حالم اصلا خوب نیست الان بدون هیچ دلیل موجهی
خب ننداختنم زندان:)) وای با دیدن نوشته های دیوارم احتمالا قشنگ کل آبرویی که این همه سال جمع کردم رفت:)) یعنی بزور یه تیکه قابل انتشار پیدا کردن، حتی اونم مورد دار بوددر برنامه شون تخته شه احتمالا. و خب نمیدونم چرا وای احساس بدی نسبت بهش دارم الان. سروش ولی خیلی حال کرد با دیوارام و خب مهم تر از مصاحبهه که به نظرم چرت و پرت محض شد:)) همراهی و هم جواری با سروش بود:)) این قسمتش خیلی خوب بود کلا ولی خیلی مجددا حسرت خوردم که تو ایرانم. که نمی شد سروش واقعا دوست دخترم باشه و منم بعد مصاحبه نیام مهمونی با هم بمونیم خونه ی ما. ولی خب با اعتماد به نفسی که شما به من دادید دارم کم کم سروشو در جریان قرار میدم، به طور گسترده اصلا. و خب خودشو میزنه به اون راه ولی بهتر از هیچیه مرسی از شما
پ.ن: آقا من یه عمر از فامیلامون شکایت کردم ولی این روزا واقعا به این نتیجه رسیدم که عالین:)) نه تنها اصلا با رشته و رتبه کنکور و اینام کاری ندارن بلکه زن پسرخاله ام حتی که امروز دعوتمون کرده بود یادش بود وگنم و برام بادمجون سرخ کرده بود. واقعا دمشون گرم این همه محبت رو بر نمی تابم:))
پ.ن۲: سردش به شدت کنجکاو شده در مورد وبلاگم و می ترسم پیداش کنه:)) اگه یهو غیب شدم بدانید پیدا کرده و اومده منو کشته
مامانم پا شده رفته پیش اون مشاور آشناهه اونم مخشو زده که آره بابا این حیفه ادبیات بخونه و این چرت و پرتا. حالا قراره منم بزور برداره با خودش ببره که یارو مخ منم بزنه-__- زهی خیال باطل ولی
بعد بچه ها خودمم میدونم و مطمئنم قطعا تنها انتخابم قراره ادبیات باشه ولی در عین حال دارم به مطالعات ن اهرا هم فکر میکنم هم پر دختره هم مطالعات نه دیگه بعد خودم میزنم پس کله ام میگم "کصخل! اینجا ایرانه، نه با دختراش به دردت میخورن نه مطالعات نشون. برو بتمرگ همون ادبیاتتو بخون"
دیروز که انتخاب رشته کردم، اول ادبیات تهران رو زدم، بعد روان بهشتی بعد روان و ادبیات بقیه ی جاها. حتی روان و ادبیات و زبانشناسی اصفهان و روان و ادبیات و گردشگری شیراز رو هم زدم و همه ی اینا با گردشگری تبریز بزور شد ۱۷ تا.
ولی دوباره امروز پشیمون شدم و الان اولویت اولم روان بهشتی و بعد ادبیات تهرانه. هرچند فرقی هم نمیکنه و احتمالا با رتبه ی خودم روان بهشتی رو نیارم و الان قشنگ وقت دارم که عین آدم فکر کنم. که نه تنها اصلا روان یا ادبیات؟ بلکه کدوم روان؟ و خب نمی تونم انکار کنم که از بهشتی خوشم اومده جدا. هم حاشیه اش کم تره، هم جو بچه هاش قابل تحمل تره، هم با همه ی بدی هایی که ازش میشه من واقعا موقعیتش رو دوست دارم هر چقدرم از شهرمون بد بگم بالاخره سرما و کوهستانی بودنش رو خیلی دوست دارم و بهشتی هم تو همچین شرایطیه و خب درسته عاشق انقلاب هم هستم ولی انقلاب خیلی آلوده و گرمه. در حدی که من پارسال تابستون از یه جایی به بعد دیگه از شدت گرما نمی رفتن سلف غذا بگیرم و به جاش می رفتم نماز خونه میخوابیدم
بعد کلا دانشکده ی روان تهران بیرون از پردیس مرکزیه و جوش رو دوست ندارم، خیلی هم قدیمیه، ولی دانشکده روان بهشتی تو خود دانشگاه و حتی تو پرشیب ترین نقطه اشه:)) ادبیات بهشتی هم دقیقا ۶۸ تا پله داره که اینم جذابه حتی.
مورد مثبت دیگه اش، آشناها کمترشه. تا همین دیروز اینکه نصف بچه های تهران رو می شناسم رو نکته ی مثبت می دونستم ولی واقعیت اینه من با غریبه ها راحت ترم. خودتونم مدیونید چقدر آشنا گریزم دیگه:))
و اینکه خب از روان تغییر رشته دادن به ادبیات آسون تره. بهرحال امیدوارم تو این یه ماه به یه تصمیم پایدار و با کمترین پشیمونی ای برسم.
درباره این سایت